گزارش میدانی از یک آسیب اجتماعی و بررسی پیامدهای آن را بخوانید.

در را یک نگهبان برایم باز ‌کرد و به محض باز شدن در انگار وارد نمایشگاه خودروهای خارجی شده‌ام. با دیدن خودرو‌ها همان اول کار سرم سوت کشید! باورم نمی‌شد تمام خودرو‌های مدل بالای شهر را یک‌جا باهم می‌بینم. در حال حساب کردن قیمت تقریبی همه خودروهای داخل محوطه باغ بودم که نگهبان جلو آمد و جای پارک مخصوصم را نشان داد. بعد من را به سمت در ورودی راهنمایی کرد تا هرچه زودتر داخل آن‌جا بروم.

باغ در لوکیشنی باورنکردنی واقع شده بود. انگار که بخشی از یک قصر در فیلم‌های هندی را برداشته و گذاشته‌اند وسط یک زمین بی‌آب و علف. باورم نمی‌شد بالاخره پیگیری‌هایم جواب داده بود و حالا دقیقا وسط یک تیکت‌پارتی بودم. تیکت پارتی به مهمانی‌هایی می‌گویند که شما برای وارد شدن به آن باید پول بپردازید و بلیت بخرید. در غیر این صورت، اجازه ورود به آن‌جا را نخواهید داشت.این پرونده روایتی است از تیکت پارتی.

این جا تا وقتی غریبه باشی، جواب سوال با سوال است
نگهبان یک مرد میان سال است که از روی خطوط چهره‌اش نمی‌شود بفهمی اهل معاشرت هست یا نه اما من تلاش خودم را می‌کنم و از او می‌پرسم «هرشب این جا مهمونیه؟» بیشتر جواب سوالم را با سوال می‌دهد و می‌گوید :«همین دو نفرین؟» و من که برای اطمینان بیشتر دوستم را با خودم همراه کرده بودم، گفتم: «آره، ما دو نفر رو ابی معرفی کرده». حالا که با شنیدن اسم ابی به ما اعتماد کرده بود، جواب سوالم را می‌دهد: «هر شب که نه اما همیشه آخر هفته‌ها مهمونی هست. گاهی اوقات هم هفته‌ای دو سه شب، بستگی به مشتری داره. اما امکان نداره هفته‌ای مهمونی برگزار نشه. تازه الان هوا سرده و زمستونه؛ تابستون‌ها این جا غلغله ‌است. هر شب توی فضای باز مهمونی داریم و استخر هم همیشه پر آب می شه و طرفدار زیادی داره.»
 
قبل از وارد شدن
باید گوش‌هایت را بگیری
حالا دیگر به در ورودی رسیدیم دو تا در پشت سر هم است. در اول را که باز می‌کنم صدای آرامی از همهمه و موزیک را می‌شنوم؛ اما به‌محض باز کردن در دوم انگار گوش‌هایم متعلق به خودم نیستند. طوری صدای موزیک بلند است که لازم است با زبان اشاره با یکدیگر صحبت کنیم.

نور، صدا و دود بخش جدایی‌ناپذیر مهمانی است. آن‌طور که مشخص است مهمانی تازه شروع شده است. چند دختر و پسر روی مبلی نشسته اند و صحبت می‌کنند و چند نفر دیگر درحال رقصیدن وسط محیطی هستند که به سالن رقص شبیه است. جایی پر از دود که از زیر پایشان مربع‌های رنگی به سمت بالا از خودش نور ساطع می‌کند. «ابی» را می‌بینم که از دور برایم دست تکان می‌دهد و به سمتم نزدیک می‌شود.

بدون پول و واسطه نمی‌شود وقتی تصمیم گرفتم هرطور شده به یکی از این « تیکت پارتی‌ها» بروم نمی‌دانستم باید حتما آشنا داشته باشم. برای رفتن به این نوع مهمانی‌ها باید حتما یک آشنا داشته باشید. خوش‌شانس بودم که بدون واسطه‌های زیاد با ابی آشنا شدم. هرچه که بود، بالاخره شرایط برایم فراهم شد تا در این پارتی حاضر شوم  چون بدون پول و واسطه نمی‌شود وارد چنین فضاهایی شد.
 
هزینه‌ها از  ۵۰۰ هزار  تا ۵ میلیون تومان متفاوت است
بعد از چندبار جست وجو برای رسیدن به کسی که چنین برنامه هایی دارد  «ابی» پرتکرارترین نامی بود که این نوع مراسم  را در شهر برگزار می‌کند. چندین باغ داشت که مخصوص همین مهمانی‌ها ساخته و دکور شده بودند. به نظر می‌رسد در خیلی از مراکز آشنا دارد و آدم  با ‌نفوذی است. با پرس و جو فهمیدم شغلش اجاره دادن باغ نیست اما عاشق مهمانی گرفتن است و کم کم این کار به بخشی از درآمدش تبدیل شده.

اولین بار از طریق دو واسطه با او تماس گرفتم. وقتی به او گفتم «می‌خوام بیام مهمونی، شرایطش چطوره؟» جواب داد: «خیلی وقته کنسله، دیگه مهمونی نداریم» اما دومین بار چند هفته بعد وقتی یک واسطه نزدیک‌تر و البته قابل اعتماد‌تر پیدا کردم(فردی که دوست نزدیک ابی بود) این بار برخوردش کاملا متفاوت بود. وقتی از ابی درباره مهمانی پرسیدم، ادامه داد: «البته قابلت رو نداره اما چون معرف‌ات رفیقمه، شما ۵۰۰ تومن بده.»قیمت این نوع مهمانی‌ها باتوجه به مکان باغ، امکانات، خدمات و البته پرستیژ یا وضع مالی آدم‌های شرکت‌کننده در آن از ۵۰۰  هزار تا ۵ میلیون تومان متفاوت است.

باید بالا آورد!
یک ساعتی می‌شود بیرون نشسته‌ام و سعی کرده‌ام با سرمای هوا درون پرتلاطمم را آرام کنم. ساعت تقریبا دو نیمه شب است که یک دختر خودش را به باغچه کنار حیاط می‌رساند و شروع می‌کند به بالاآوردن. پشت سرش دوستش تلوتلوخوران می‌دود. نگران می‌شوم، به سمت‌شان می‌روم و می‌پرسم «کاری ازم برمیاد؟» دوستش که به زور خودش را سرپا نگه داشته، می‌گوید: «همیشه این‌طوریه وقتی گل و درینک باهم می زنه بالا میاره.یعنی تا بالا نیاره حالش خوب نمی شه» صدای عق زدن دختر فضای باغ را برداشته است با خودم فکر می‌کنم، پایان این ماجرا به چه چیزهایی ختم می‌شود؟

پذیرایی با گل و کوکائین
اولین بار است که ابی را از نزدیک می‌بینم .انگار از عکس پروفایلش چند سالی بزرگ‌تر است. سیگارش را در دستش جا‌به‌جا می‌کند و نزدیک می‌شود و می‌گوید: «
به به خوش اومدی تعارف نکن هرچی خواستی به خودم بگو» زیر لب ممنونی می‌گویم و روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشینم.
پشت میز کنار سالن رقص که شبیه میزهای بار فیلم‌های هالیوودی است انواع نوشیدنی‌های الکلی سرو می‌شود. یک ساعتی گذشته و مهمانی شلوغ می‌شود و تعداد دختر و پسرهایی که در حال رقصیدن هستند بیشتر می‌شود. متوجه بوی خاصی می‌شوم که فضا را پر کرده، سرم کمی سنگین می‌شود و رد بو را می‌گیرم و به چند دختر و پسر۱۸ -۱۹ ساله می‌رسم که در حال کشیدن چیزی شبیه سیگار هستندو به محض دیدن من خنده‌ای سر می‌دهند و می‌گویند: «گل می‌خوای؟»

دختری که از بقیه کم سن و سال‌تر است، انگار که دارد به من شیرینی تعارف می‌کند، رول گل را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: «سه کام مهمون من باش». از او تشکر می‌کنم و می‌گویم «از کجا گرفتی؟» دختر خنده کش‌داری می‌کند و ادامه می‌دهد: «آها؛ یک رول کامل می خوای؟» و پسر ریز اندامی را در گوشه سالن نشان می‌دهد و می‌گوید «نیما داره می‌تونی ازش بخری، یه کم قیمت رو بالاتر از شهر میده،رولی ۱۵۰ اما گلش خیلی خوبه قشنگ می‌بردت بالا».
مانده‌ام چطور خودم را از این وضعیت خلاص کنم، اصلا فکر دیدن چنین چیزهایی را هم نمی‌کردم. مثل مسخ‌شده‌ها به نیما زل می‌زنم که یکی از دخترها صدایم می‌زند و می‌گوید:« نکنه کوک می‌زنی؟ این جا زیاد کسی کوکائین نمی‌زنه چون خیلی گرونه. اما اگر بخوای هست. باید به خود ابی بگی» از دختر می‌پرسم: «می‌دونی چنده؟» می‌گوید« مگه ابی رو نمی شناسی واسه هرکسی یک قیمت حساب می کنه، بستگی داره چند لاین بزنی، اما قیمتش از یک تومن شروع می شه به بالا»
هوا زیادی خفه است و سرم روی تنم سنگینی می‌کند که از بین صدا و نور و دود می‌گذرم و به سمت فضای باز می‌دوم.

این فقط یک تجربه نیست!
گفت‌و‌گو با دختری که مشتری پر و پا قرص این‌جور مهمانی‌ها بوده اما حالا روزهای بسیار تلخ و سختی را بعد از آسیب خوردن به مغزش می گذراند شرکت در این مهمانی ذهنم را درگیر کرده‌بود، دوست داشتم از افرادی که به طور منظم در این مهمانی‌ها شرکت می‌کنند، بیشتر بدانم. بعد از کمی جست‌وجو توسط یکی از دوستانم با مریم آشنا شدم. مریم ۳۴ سال داشت و ۴ سال پیش مشتری پر و پا قرص این‌جور مهمانی‌ها بود.

طوری که حداقل یک شب در هفته را در این مراسم می‌گذراند و به قول خودش اهل همه چیز بود و در برابر هر چیز جدیدی نه‌تنها مقاومت نمی‌کرد بلکه نسبت به بقیه دوستانش علاقه بیشتری هم نشان می‌داد و باز هم به قول خودش زیادی کله‌خر بود. شاید همین‌ خصیصه اخلاقی‌اش بود که باعث شد آن اتفاق برایش بیفتد. ادامه ماجرا را از زبان خواهر مریم، مینا می‎‌خوانید. چون مریم دیگر نمی‌تواند مثل گذشته حرف بزند و ماجرای آن شب آن‌قدر برایش تلخ است که بازگویی‌اش اذیتش خواهد کرد.

«آن ‌شب مادرم تا صبح نخوابیده بود و چشمش به در بود تا مریم بیاید،  می‌گفت انگار دارند توی دلم رخت می‌شویند. راستش من هم خوابم نبرد و هرچقدر بیشتر به صبح نزدیک می‌شدیم دلشوره ما هم بیشتر می‌شد. تا این که بالاخره مریم آمد. ساعت نزدیک ۴ صبح را نشان می‌داد که زنگ در را زدند و بعد صدای کشیده شدن ترمز ماشین روی آسفالت کوچه و پرت شدن یک جسم سنگین روی زمین، سکوت صبح را درهم شکست. من و مامان خودمان را به دم در رساندیم و با جنازه نیمه متحرک مریم روبه‌رو شدیم که به سختی نفس می‌کشید. وقتی می‌گویم جنازه، واقعا تفاوتی با جنازه در او نمی‌دیدم.

رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود و قفسه سینه‌اش به کندی بالا و پایین می‌رفت. چند دقیقه مات به او زل زده بودیم تا این که به خودمان آمدیم و با اورژانس تماس گرفتیم و او را مستقیم به بیمارستان بردیم، مریم زنده ماند. اما تمام پزشکان یک حرف را می‌زدند: « او را چند ساعت دیر آوردید،آسیب جدی به مغز وارد شده و او هیچ وقت مثل قبل نمی‌شود»و باید بگویم حرف پزشکان درست بود، مریم هیچ وقت خودش نشد.تا مدت‌ها حرف نمی‌زد و هنوز هم برای جلوگیری از پیشرفت آسیب به مغز باید ماهی یک‌بار آمپول بزند که هزینه بالایی دارد.

از همه این‌ها مهم‌تر او دیگر مریم ۳۴ ساله ، عاقل و سرحال نیست. رفتارش شبیه یک دختربچه ۱۲ ساله‌ است و دکترها می‌گویند زنده ماندن او مثل یک معجزه است. یک‌بار وسط حرف‌های مبهمی که معمولا می‌زد من را بغل کرد. آرام اشک ریخت و داستان آن شب را برایم تعریف کرد و گفت:« مهمانی‌ بزرگی بود، قرار بود در این مهمانی مواد جدیدی را امتحان کنیم ،مثل همیشه من نفر اول بودم اما به محض امتحان کردنش دیگر هیچ چیز مثل همیشه نبود. این‌بار قلبم را حس می‌کردم که می‌خواهد بیرون بزند و سرم داشت می‌ترکید و بعدش …»
مینا حرفش را تمام نمی‌کند و می‌گوید: بعدش را خودش هم نمی‌داند و ما می‌دانیم او را دوستانش به چه طرز فجیعی جلوی خانه رها کردند. مریم دختری بود که می‌خواست همه‌چیز را تجربه کند اما گاهی فقط تجربه نیست.